دفتر نوشته های من



ای بابا ! چرا سریال های مورد علاقه انقدر زود تموم میشن ؟ تازه باهاش خو گرفته بودم ! سریال جن گیر . عجب چیزی بود ولیا ! ازون فیلماس که دلم میخواد سال دیگه دوباره ببینمش .(همینطوری الکی)

دوستیِ مار و توماس >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

البته اگه بشه اسمشو دوستی گذاشت ! دوستی بود دیگه . البته تو فصل دوم بیشتر دوستی بود . 

وای خدا ! هنوزم اولین باری که آنجلا به توماس گفت حس میکنه یه شیطان تو خونه شه و توماس جو گیر شد رو یادمه .بعد توماس رفت خونه انجلا و شوهرش هنری ، که داربست ساختمون افتاده بود رو سرش و یه جورایی میشه گفت یکم عقلش رو از دست داده بود ، اتفاقی و بدون اینکه خودشم یادش بیاد چی گفته ادرس یه جن گیر رو بهش داد . همونی که توماس هر شب خوابشو میدید . خواب میدید یکی داره یه پسربچه رو جنگیری میکنه . واقعنی بودا . توماسم پاشد رفت پیشش گفت کمک میخواد . البته همون اول که اینو نگفت |: 

(اصلا فکر نکنم اینو گفته باشه!) ازش درمورد مراسم جنگیری پرسید که واقعیه یا نه . مار(همون جنگیره) هم بهش گفت : برو زندگی شادت رو بکن این از درک تو خارجه ، پدر توماس .

توماسم رفت زندگی شادشو بکنه .(به ظاهر) 

و چند روز بعدش . مار لباس کشیش یشو پوشید و رفت خونه توماس تا به انجلا و خوانواده ش کمک کنه . البته زیادم محترمانه نرفت خونه توماس .

یعنی . بدون اینکه به توماس بگه رفت تو خونه ش و تا میتونست فضولی کرد . بعد از اون شروع کردن مدرک جمع کنن که واقعا یه شیطان توی خونه انجلا س ولی کلیسا در اخر اجازه برگزار کردن مراسم جنگیری رو بهشون نداد . ولی این پایان داستان نییست . جناب مار  تو برپا کردن غیر قانونی جنگیری مهارت عجیبی داره برای همینم از کلیسا اخراجش کردن :) .

بقیه ش رو هم برین خودتون ببینین .

از مود بودنِ مار هم که دیگه نگم براتون .

ولی یادم نمیره توماس همیشه خودشو چجوری معرفی میکرد : توماس اورتگال هستم از کلیسا ی سَند آنتونیِ شیکاگو .

خب دیگه از این بحث بیایم بیرون . 

یه چیزیو میدونید ؟ آدم بزرگا وقتی بحث میکنن دقیقا عین بچه ها میشن ! هر کدومشون میخوان حرف خودشونو به کرسی بنشونن . به نظر من اگه میخواین یه بحث منطقی و اروم و دلنشین و لذت بخش داشته باشین ، از یه نوجوون درخواست کنین بیاد کنارتون ، روبه روتون یا هرجا که راحتین ، بشینه و سر صحبت رو باز کنید . بله .

امشب واقعا نیاز داشتم بیام و بعد از دو روز دوری از اتاقم ، به تخت تکیه بدم و کنار کتابخونه ای که بوی بهشت میده ، بنویسم .

چون این دو روز واقعا واقعا واقعا گرمم بود ! اتاق منم که تابستونا مثل جهنم میشه ! برای همین همه کار هامو روی مبل کنار کولر میکردم . ولی الان احساس میکنم دمای بدنم یکم پایین تر اومده و میتونم زیر نور زرد رنگِ مزخرفِ اتاقم بشینم و در عین حال، کیف کنم !

راستی ، یه کتاب جدید شروع کردم ؛ خاطرات سفیر . قبلا توی قفسه های تقریبا فراموش شده ی کتابخونه دیده بودمش و به نظرم خیییییلی اشنا می اومد . هر دفعه به دوستم میگفتم : عههههه خاطراتتت سفیییییر ! و همچنان یادم نمی اومد کجا دیدمش . تا اینکه داداشم خریدش . و من واقعا واقعاااا از طرز نوشتارش خوشم اومده . همینطور از لحن نویسنده و شوخ طبعیش !

خیلی جالبه .

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عروس خانم 18001047 zahrakalhor donestani یادداشت های یک مهندس! دهه شصتی! عاشق! bluejadid zahrashiri1952 متری شش و نیم فیلم ها و سریال های برتر از دیدگاه سایت کرمان نيرو توليد سيني کابل